آن شب از تمام دنیا بریده بودم . به بن بست رسیده بودم. گریستم ... دیگر هیچ نبود . شنیده بودم راحم العبرات میخوانندت. شنیدم که به اشکهایمان رحم میکنی. مدتی بود که حتی اشک هم مرا یاری نمیکرد . ولی آن شب گریستم به یاد تمام آن لحظه ها.... گفتم میخواهم زنده شوم. جوان شوم. خسته بودم از این شهری که هابیلیان را هیچ رحمی به قابیلیان نبود. از زندگی پیری خسته بودم میخواستم جوان شوم . در هیچ کجای زندگی ردی از جوانی ندیدم. بلند ترین فریاد شهر را میان ستون های اتاقم فریاد زدم: یا راحم العبرات. و تو رحم کردی......
به اشکهایم ، به تنهایی هایم، گمانم اولین انسانی بودم که دوبار متولد میشدم. لحظه ی حساسی بود . لحظه ی مرگ پیری و تولد جوانی. لحظه ی متولد شدنم اما... اما هرگز نگریستم. خندیدم. چون صدای تو هنوز در گوشم زمزمه میکرد: بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را. و طنین اجابتت تمام خانه را گرفته بود. یکبار دیگر به این جمله ایمان آوردم: « اگر تنهاترین باشم باز هم خدا هست » .
تنهاترین ، عاشقترین و زیباترین دوستت دارم.نه دوست ندارمت :
عاشقتم